بسم الله الرحمن الرحیم-نظریات شخصی است- جبران خلیل- کتاب اش بزبان انگلیسی جزو صدتای اول است-یک کتاب دارد که درحقیقت مانند شاه نامه است-نبوغ-درانسانیت کسانی که هستند از واژ های کلیدی زیبا وامیدوار کننده وارزشهای متعالی انسانی بقول شارح شعر ادراوارد الن پو که کتاب نفرسوم امریکا درفروش است- طلسم گونه است وسجع مانند است-همانطور که جناب سعدی درسجع اول است اقای پو درزبان انگلیسی اول است-هنوز در مانند او نیامده است حتی درشعری برای مادرش در سن چهارده سالگی- بقول شارح انسان ذاتا تجربه شیرین وتلخ دارد وخوبی بابدیرادرک میکند وانرا فطرتا انعکاس میدهد دوشهر دباره ایشان کار عظیمی کردند شهری که متولد شد وشهری که درانجا زندگی کرد ومرد- نکته ای دارد کسی که حواری نشد کسی بود که علاقه به حواری شدن نداشت- وکسی که حواری شد ازعلاقه مفرط به یک لذت دیوانگی درعقل رسید- به معرفت واشراق میرسد- شعری دارد کاخ تسخیرشده که اگر شما کاخیرا تسخیر کردید وپادشاه شدید به جلال وجبروت شکوه ان کاخ که چون مروایدمیدرخشد وغیره نگاه نکنید بهان معرفت واشراق وخردمندی شاهی که درتمام عمراش در سلامت نفس وارامش ولذتهای واقعی که برده است-توجه کنید-میفرماید به یک کارفرمای سنگدل- جناب در فقر بدنیا امد دراوائل قرن بیستم وضع کارگران درامریکا وحشتاک بد بود تنها باکمک خیرین میتوانستندزندگانی کنند- ایشانمیفرماید ازان کارفرمای سنگدل مداوم اطاعت کنید وخوبی کنید تاخوبی را یادبگیرد- پانزده سال برادراش گفته است توجهای به اشعاراو نمیشد وگمنامبود زیرا حرف اور ا شعارگونه ومزخرف میدانستند—جبران خلیل – شاهنامه اش با کلمه پیامبر شروع میکند- وداستاهای مختلفی را بیان میکند که تاحدی شعرگونه است-بعداز هرچند داستان یک نقاشی سیاه وسفید-مرد وزن برهنه اند گذاشتند؟ که من علت انرا درک نکردم—المصطفی فرد انتخاب شده ودوست داشتنی-او زمانی که درفجر روز تولد خودبود- وداوزده سال-درشهر اورفلیس انتظار کشیده بود که کشتی اش- بیاید- که بتواند به جزیره محل تولدخود بازگرد –درهفتم ماه ایلول که درو شد- بر بالای تپه رفتیارفت که شهراش دیوار ند اشت- ودرجهت دریا نگاه کردچشمانش کشی رادید وبران خیره شدکه ب دکل بزرگش- به سمت او می امد- سپس-دروازه قلبش ناخوداگاه باز شد- وشادی اش ازروی دریا گذشت –چشمانش را بست- ودرسکوت در درون روح خود خداوندمنانرا تمجید کرد- اما همچنان که از تپه پائین امد- غمی وجود اورا دربر گرفت- واندیشه ای درقلبش خطور کرد- من چگونه درحالت صلح وارامش با این شهر وبدون غم ازاینجا بروم—نه- بدون داشتن زخمی در روح-من باید این شهررا ترک کنم-چگونه میشوداز ازاین شهر که از دردهای اش وتنهائی اش بدون-تاسف وافسوس-جدا شد-؟ بسیار خرده قلب شکسته شده که من در خیابانهای- اینجا پراکنده کرده ام- چه بسیاری بچه هائی-که درقدم زدن طولانی درتپه های این شهرکه برهنه بودند- من از اینجاعقب نشنینی کنم- بودن انکه غمی سنگین وناروا وپردرد بود- ان لباس ابریشمی نبود که من بتوانم ببخشم- اما ان پوست دست من بودکه میگریست- ان یک فکرنبوددکه من میتوانستم از او دوری کنم اما شیرینی قلب من از گرسنگی وتشنگی درست شده بود-هرگز بیش ازاین زمان-نمیوانستم باشم-دریا انچه را به کشتی گفت خطاب به من بود- ومن میباست برعرشه میرفتم- بجای بودن- گرچه زمان در شبها شعله وربود ویخمیزد وبلورین میکرد که درگل تپیده میکرد-ایا من میتواستم کاری بکنم تمام زمانی که اینجا بودم- اما اگر میشد چگونه بود؟ صدا به نوک زبان نمیامد وبجای ان لبها بال بدستاورده بودند- تنها فقط میتواستم دیگران جستجو کنم—وتنها عقابی که لانه ندارد دراطراف خورشیدپرسه میزند-